چه عاشقانه است این روز های ابری… چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی… چه عاشقانه است شکفتن گل های اقاقیا… چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمین عشق… و من چه عاشقانه زیستن را دوست دارم… عاشقانه لالایی گفتن را دوست دارم… عاشقانه سرودن را دوست دارم… عاشقانه نوشتن را دوست دارم… عاشقانه اشک ریختن را… عاشقانه خندیدن را دوست دارم… دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار بهترین و عاشقانه ترین کسانم… و من عاشقانه می گِریَم… عاشقانه می خندم… عاشقانه می نویسم… و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم…

به پشت درب باورت، مسافری نشسته است مسافری که از خودش، برای تو کشیده دست
بدون آب پشت سر، به سوی قلبت آمده مسافری که بغض او، غرور لحظه را شکست
ذغال سرخ انتظار، و بوی قلب سوخته دری به غصه کرده باز، کسی که درب خنده بست
بدون کوله و غذا، شبی که زوزه می کشد سکوت ضجه می زند، دقیقه ها ،همان که هست
دری که بسته تا ابد، غمی عمیق می شود سکوت و بغض می جود، به روی سفره ی شکست
مسافر از تو پر کشید به سوی روزمرّگی سیاه زندگی به تن ، به مرگ آرزو نشست

سالها دل بمهر تو بستم
پشت خود را ز غمها شکستم
نیمه شبها براهت نشستم
تا شود از تو روشن سرایم .

کبوتر شد و رفت روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت

گر چشمان تو جز در پی زیبایی نیست دل بکن آیینه اینقدر تماشایی نیست حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا دو برابر شدن غصه آدم ها نیست؟ آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست خواستم با غم عشقش بنویسم شعری گفت هر خواستنی عین توانایی نیست.

نظرات شما عزیزان:
|